لیلا خیامی - هر سال محرم و صفر که میشود، کلی هیئت عزاداری از شهرها و روستاهای دور و نزدیک به مشهد میآیند تا کنار حرم امام رضا(ع) عزاداری کنند. هیئت عزاداران روستا هم تصمیم داشتند برای عزاداری به مشهد بروند.
آقا رضا گفت: «دو روز دیگر راه میافتیم. برای روز وفات پیامبر(ص) باید مشهد باشیم. هر کسی میخواهد بیاید، اسمش را بنویسد.»
مردهایی که توی مسجد روستا نشسته بودند یکییکی کاغذ را گرفتند و اسمشان را نوشتند. علی یک گوشه کنار عموجان نشسته بود. دل توی دلش نبود. خداخدا میکرد عموجان کنار اسم خودش اسم او را هم بنویسد.
تابهحال مشهد نرفته بود و خیلی دلش میخواست همراه هیئت روستا به این سفر برود. کاغذ دست به دست گشت و به عموجان رسید.
عموجان فکری کرد و گفت: «نه، من نمیتوانم بیایم. زنم مریض است. تازه باید حواسم به خانوادهی برادر خدابیامرزم هم باشد.» و نگاهی به علی کرد و دستی به سرش کشید.
کاغذ که از عموجان گذشت و راهش را توی دست مردهای هیئت ادامه داد، علی آهی کشید و توی دلش گفت: «کاش بابا زنده بود. اگر بود، حتما با هم میرفتیم مشهد. حتما من را هم با خودش میبرد.»
بعد هم چند تا آه دیگر کشید. علی چشمش به کاغذ بود که به سرعت دستبهدست میشد و از آنها دور میشد. اصلا حواسش به عموجان نبود. عمو جان چشم از علی برنمیداشت و همانطور که لبخند میزد، او را نگاه میکرد.
کاغذ که یک دور مسجد را گشت و پر از اسم شد، آقارضا گفت: «کسی دیگری نیست؟ بعدا پشیمان نشوید بگویید ما میخواستیم بیاییم!»
عموجان سرفهای کرد و با صدای بلند گفت: «اسم من و علی را هم بنویس.» علی که انگار توی خواب صدای عموجان را شنیده بود، با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد.
عموجان لبخندی زد. لپ علی را بوسید و گفت: «دوتایی با هم میرویم. چهطور است؟» علی که حسابی ذوق کرده بود، داد زد: «اینکه عالی است، اما شما گفتید زنعمو مریض است و باید حواستان به خانوادهی ما هم باشد!»
عموجان دستی به سبیل پرپشتش کشید و گفت: «فکر آن را هم کردهام. اصلا قرار نیست من و تو تنها برویم مشهد. هم زنعمو را میبریم، هم مامانت را. همه با هم میرویم. تازه فرصت خوبی است که زنعمویت را ببرم پیش یک دکتر خوب. هم زیارت میرویم هم دکتر.»
علی لبخندزنان گفت: «اینکه عالی میشود!» آقا رضا هم انگار از فکر عموجان بدش نیامده بود، گفت: «از این بهتر نمیشود! مادر علی آشپز خوبی است. میتواند به ما هم کمک کند. توی مسافرخانه یک اتاق مخصوص خانوادهی شما میگیریم.»
عموجان سر تکان داد و گفت: «ممنون آقا رضا. خیلی خوب است. زن و بچهها توی مسافرخانهی خودمان باشند، خیالم راحتتر است. میتوانند به شما هم کمک کنند.»
آقا رضا فکری کرد و گفت: «اصلا حالا که اینطور است من هم همسرم را میآورم تا زنعمو و مامان علی تنها نباشند.» حرفها که به اینجا رسید و تصمیمها که گرفته شد، همه بلند شدند بروند و برای سفر آماده شوند.
علی هم که از خوشحالی روی پاهایش بند نبود، مثل فشنگی که شلیک شده باشد، به سمت خانه دوید تا این خبر خوب را به مامانش بدهد. خیلی زود دو روز گذشت و هیئت عزاداران روستا سوار بر اتوبوسی به سمت مشهد به راه افتادند.
پشت سرش هم ماشین عموجان بود که زن و بچهها را سوار کرده بود. علی کنار مامان روی صندلی عقب ماشین عموجان نشسته و سربند سبزرنگی به پیشانیاش بسته بود که رویش یک یا رضا(ع)ی قشنگ نوشته بود.
علی خوشحال بود و با خودش فکر میکرد. به مشهد فکر میکرد، به حرم امام رضا(ع) و به عزاداری هیئت نزدیک حرم. همانطور که فکر میکرد، آهسته زیر لب میگفت: «چه سفر خوبی! مشهد، ما داریم میآییم! امامرضای مهربان، ما داریم میآییم!»